زخم های بهشت زهرایی به محضر بلند قصاید، می رسند.
شروه شروه خون می روید و قطره قطره داغ. در ذهن آینه، رسوب سرخی است.
غم از لبان شهریور، خطبه ها می خواند.ضجه ها در قالب مضراب های آتشین ریخته می شوند.
غم، خطبه ها می خواند و از «رجایی» می گوید که با هنر شهادت زندگی کرد.
از «باهنر»ی می گوید که به کوچ باعزت، «رجا» داشت.
جوان ترین گُل نغمه ها، امروز آمده اند تا در این هوای شهریوری
فریاد بزنند: «راه رجا بسته نیست».
آمده اند که بگویند: بازخواست خنده های امروز شما شب کیشان
در راه است! قلم با چشمانی خیس، حادثه گلگون کفنی امروز را می سراید.
عاشقی را، در ضمن کوچ این دو سبکبال، تشریح می کند.
سرخ رویی امروز از لحظه های انفجار می آید.
پیداست که بر مراتع احساس، تگرگ داغ و افسوس تاخته است.
رجایی و باهنر رفته اند و ما مانده ایم
با ابرهای مغموم که بر سر ما سایه افکنده اند؛
هراسی نیست اما آخر پنجره های امیدمان از انقلاب، نور می گیرند.
محمدکاظم بدرالدین